دیروز ینی 3 دی تولدم بود :)


مامانم صبحش گفت به بابات گفتم برآت کیک بگیره ولی من گفتم حوصله ندارم و بچه نیستم اونم گفت باشه

شبش هم خونه خالم مهمون بودیم برا شآم،  نگو مامان اونجا گفته امروز تولدمه دایی بزرگم که شیرینی فروشی داره جیرینگی رفته یه کیک از مغآزه آورده...  خلاصه دیدم همشون یه لبخند مرموز تو چهرشونه نگو میخوان سورپرایز کنن

پسر خاله مم که 5 سالشه کیک و دیده بود هی میومد بهم میگفت پس کی تولدت میشه کیکتو بیارن... 

خلاصه دیگه کیکو آوردن و مراسم فوت و جیغ و کف و بریدن کیک (که به علت ازدیاد بچه ها به صورت دسته جمعی انجام گرفت)برپا بود بعدم نوش جان کردیم و اومدیم خونه... 

اینم از مراسم تولد 23 سالگیم :)